به چپ میخوابم. بعد از ۳۰ ثانیه از جایم بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. پنجرهی اتاقم رو به حیاط و خیابان نیست. هوا تاریکِ تاریک است. نمیتوانم ماه را ببینم.
میخواهم از تراس که به طرف حیاط است، به ماه نگاه کنم. توی تاریکی به طرف تراس میروم که پایم میخورد به میز و میافتم زمین. سریع خودم را جمعوجور میکنم. نگرانم بقیه را بیدار کنم. به تراس میرسم. از پشت پنجرهی بزرگ آشپزخانه ماه را میبینم. دورش پر از ستاره است. خمیازهای میکشم و به اتاقم برمیگردم. روی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشوم.
پلکهایم دارد روی هم میرود که باد شدیدی پنجره را باز میکند. بلند میشوم و پنجره را میبندم. باز هم دلم هوای ماه میکند. میخواهم ماه را نقاشی کنم، ولیحوصله ندارم. دوباره پرده را کنار میزنم و به ماه خیره میشوم.
صبح با صدای نوکزدن یاکریم به شیشهی پنجره از خواب بیدار میشوم. زانویم درد میکند. یاد شب گذشته و ماه میافتم.
ستایش عربی
۱۲ساله از کرج
نظر شما